وَإِن يَکَادُ الَّذِينَ کَفَرُوا لَيُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِينَ

عزيز دل مامان و بابا

داداشی سید محمد علی قدمگاهی

تاج سر مامان این دوسه ماه دوتا اتفاق جالب توی زندگیت افتاده اول اینکه از آبان داری میری مهد کودک

روزای اول یه خرده گیر بودی البته باید بگم چون امیر حسین میرفتمهد قبول کردی تو هم بری ولی الان دیگه امیر حسین مهد نمیره ولی شما همچنان مهدت پابرجاست

توی مهد خیلی بهت خوش میگذره خودت میگی . صبح ولی یه خرده تنبلیت میشه بری یه هفته میشه که مصطفی هم به دوستای مهدت اضافه شده

احمد سجادی و حسین هاشمی از دوستای صمیمی مهدکودکت ان

و اما اتفاق بعدی زندگی من و تو

مامان یه نی نی دیگه داره و داداشیه اسمش رو گذاشتیم فعلا محمد ابراهیم. خیلی برا اومدنش آرزو داری خیلی دوسش داری روز شماری میکنی کاش بهت نمیگفتم 

برا اومدنش بعضی مواقع بی قراری میکنی.

الان 14 دی 96 یعنی سنت میشه 4 سال و 63 روز . وزنت شده 30 دیگه داری چاق میشی البته قدتم همینطور زیاده . 130 هم قدته. ولی خیلی شیکمو هستی

دیگه باید یواش یواش  اسم وبت رو بذارم عزیزای دل مامان و بابا

ان شاءالله 24 اردیبهشت  داداشی دنیا میاد و من دوتا جیگر طلایی دارم عاشقتونم نفسای مامان

 

این فرشته کوچولو هم محمد مهدی دایی علی

بچه هارو خیلی دوس داری .محمد مهدی از اون نی نی کوچولوهاییه که من مث تو خیلی دوسش دارم

عکس بعدی که میذارم میشه عکس تو و داداشی ابراهیم

ای جونم چقده من خوشبختم که شماهارو دارم

 


برچسب‌ها: سید محمد علی قدمگاهی,

نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

پنج سالگی

سلام عزیزم

چقدر فاصله افتاده بین مطالبم الان حول و حوش یک ساله هیچ مطلبی نذاشتم. کلی حرف دارم باهات دوس دارم لحظه لحظه مرد شدنت رو ثبت کنم که بدونی چقدر از بودن در کنار تو لذت میبرم و چه شیرینه زندگی با تو . درست 4 سال و 2 ماه و 14 روزه که تمام زندگی کردنم شده برای تو

الان دیگه اینقده بزرگ شدی که لازم نیس به بدبختی چیزیو بهت بفهمونم  فقط لازم یه خرده توضیح بدم اینقده اقا شدی که لجبازی نکنی البته بدون لجبازی هم نیستی ولی خیلی کم که اون یه ذره هم لازمه مردانگیته هیچ ایرادی بهش نیس،وزنت ،همچنان میره بالا الان 27 کیلو شدی ولی چاق دیده نمیشی چون قدتم بلنده ، مطمئنم آینده ات میشی یه جواُن رشید. از خوردن لذت میبری عاشق بستنی هستی جیگر، یعنی من با بستنی همه چی میتونم ازت بخوام و تو انجام بدی ، با اینکه خیلی چیزارو دوس نداری ولی موندم  چرا وزنت هی بدون وقفه میره بالا. سوپ اصلا دوس نداری برعکس دو سال قبل هیچ نوع کوکویی رو نمیپسندی ولی به اجبار یه کوچولو میخوری ، آش رشته هم اگه سبزیش زیاد باشه نمیخوری ، کره ،سر شیر،شیره انگور و توت رو هم نمیخوری ، پیتزا رو خیلی نمیپسندی بخاطر اشتیاق بقیه یه مقدار میخوری.شیر زیاد میخوری تمام تلاشمو میکنم که شیر از وعده های غذایت حذف نشه خداروشکر دوس داری

اما کف پاهات همچنان صافه کفش طبی رو لجبازی میکنی نمیپوشی یا خیلی باید بهت اصرار کنم که بپوشی واسه همین از خیر کفش طبی گذشتم . ان شاالله خوب میشه

امسال تونستی بدون کمکی دوچرخه سوار شی اما با تنبلی پا میزنی . ترجیح میدی دوچرخ رو پا نزنی و راه ببری چون دوچرخه رو دوس داری.

الان تابستونه و اسمت رو کلاس ژیمناستیک نوشتم اولش گریه میکردی و نمیرفتی ولی تلاش کردم به زور بستی یه چند جلسه رفتی و بعد دیگه دوس داشتی کلاسو و یه دوهفته نگذشت که دوباره از کلاس بدت میاد و همیشه با گریه میری کلاس خواستم قید کلاسو بزنم ولی آقا جون اصرار داره که حتما بری فعلا که خودم میام کلاس و باهات ورزش میکنم تا ببینم چی میشه

یه چند ماهی میشه که با خودت بازی میکنی آخه قبلا همش باید یه نفر باهات بازی میکرد این خیلی بد بود ولی الان دیگه خودت با عروسکا و ماشینا اینقده قشنگ بازی میکنی . واسه عروسکات یه مادر نمونه ای بس مهربونی میکنی بهشون لذت میبرم میشینم بازی کردنت رو نیگا میکنم

امیر حسین همچنان دوس درجه یک بَرات. صبح تا شب باهم بازی کنین به مشکل برنمیخورین ولی با بقیه دوستات ایطور نیستی بالاخره سر ریز میشه عصبانیتت و از خونه بیرونشون میکنی .

میدونستی که خیلی حرف میزنی ،عاشق بلبل زبونیاتم اَمون نمیدی با هر جوابی دوباره سوال داری که بپرسی

مث بقیه بچه ها اهل تفنگ و خشونت نیستی و تلوزیونم زیاد نمیپسندی مگه اینکه فیلم مورد علاقت باشه توی فلش ، ولی شبکه پویا که همه بچه ها دوسش دارن ،اما شما نه

یه چند تا عکس ببین

عکس زیر آتشکده یزده فک کنم اردیبهشت 96 (همین امسال رو میگم)اونجا بودیم

برعکس مامانت که از جَک و جونور میترسه شما خیلی قوی و اصلا نمیترسی بهار 96 توی باغ آقا جوشکار با سگها بازی میکردین . زهرا خاله راضی میگه ملخ میگرفتی و پاهاشونو میکندی

و عکس پایین نقاشی خوشگل از یه گل. تخته کوچک من گل کشیدم و شما هم روی تخته بزرگ یعنی مث گل من کشیدی. نمره ات 20 پسرم

و این هم آدمکی که برا اولیین بار کشیدی

عکس گرفتن رو دوس نداری ولی یه چند دفه که باهم رفتیم پیاده روی موقع پایین اومدن از قلعه ، تک تک این پله هارو ژست میگیرفتی و هی میگفتی ازت عکس بگیرم

 

و این هم سفرمون به کیش .زمستون95

وقتی شارژ ماشینت تموم شد کلی گریه کردی. تازه اونجا یاد گرفتی چطور ماشین رو برونی

تو خیلی خوبی .دوست دارم مهربون

 

نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

تولد سه سالگی

این دفه دیگه تصمیم گرفتم که حتما تولد رو بگیرم آخه خیلی توی تولدا ذوق میکنی مطمئن بودم که از تولدت خوشحال میشی

واست یه کیک بره ناقلا سفارش دادم و خاله و دای و عمه ها رو دعوت کردم . میدونی که شلوغ پلوغ رو نمیتونم درست حسابی پذیرایی کنم و درد سرش زیادهتولدت رو یه هفته زودتر گرفتم تا عمه هم بتونه باشه

کلی فشفشه  خریدم

حسابی خوشحال بودی ولی عجیب شیطون شدی مامان یه کارایی میکنی که آدم شاخ درمیاره مثلا دوس نداشتی کلاه تولد بذاری واسه اینکه قایمش کنی رفته بودی توی یخچال گذاشتیش

وقتی میخواستی شمعت رو فوت کنی اینقده دنبال کلاه گشتم بعد اومدی دستم رو گرفتی و بری سر یخچال کلی خندیدم ولی بهت اصرار نکردم که کلاه بذاری واسه همین توی عکسا هم کلاه نداری

موقع کیک قاچ کردن هم اجازه نمیدادی به مهمونا بدیم حالا خوب بود همه خودی بودن وگرنه کلی خجالت میکشیدم . به زور تو رو بردم توی اتاق که خاله مرضی سریع کیک رو ببره ، اونجاهم خیلی گریه کردی آخرش دیگه عصبانی شده بودی و بچه هارو کتک میزدی

راستی سالاد الویه هم طرح جوجه تیغی درست کردم

خوب بود و راضی بودم

شب موقع خواب از تنش روز خوابت نمیبرد و وقتی هم خوابیدی توی خواب خیلی ناآروم بودی

از شیطونیات واست بگم که خیلی بلا شدی عزیز مامان .خیلی حرف میزنی و حرفات شیرینه و به دل میشینه. چند روز پیش آقا جون ماشین خرید اگه بدونی چقد تو این ماشین رو دوس داری ، منو مجبور میکنی بریم توی این گرما توی ماشین بشینیم و تو آهنگ بارون بارون گوش بدی از سرو کله ات هم عرق میریزه هر روز آقا جون رو مجبور میکنی ببرتت بیرون و با ماشین یه دوری بزننین

واسه همه توضیح میدی ماشین خریدیم و همه رو دعوت میکنی به مسافرت.

نی نی های عمه هم از عید نوروز دنیا اومدن و عمه مجبوره بیاد قدمگاه مدت طولانی بمونه و تو هم کم خونه پیدات میشه همش پیش نی نی هایی البته الان بهتر شدی یه خوردهواست عادی تر شده. یعنی این بچه های گناهی رو یه کارا باهاشون میکنی آدم جرات نداره بهت بگه نکن که بدتر میشه

الهی دورت بگرم که هر روز شیرین تر میشی

خیلی حرف دارم واسه نوشتن ولی دیگه حوصله نوشتن ندارم مامان ببخش پسر گلم

اینم عکس کلاه توی یخچال

 .

نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

شش ماه بعد از دو سالگی

از آخرین نوشته ام 8 ماه میگذره

چقده دیر آپدیت کردم نه مامان جون-

اردیبهشت 94 دغدغه ام پوشکت بود که خیلی ساده گذاشتی کنار خیلی آقایی کردی و اذیتم نکردی البته هنوزم با جیشت مشکل داری چون از توالت رفتن خوشت نمیاد و تا میتونی و دردش واست قابل تحمله نگه اش میداری-

11 خرداد دومین سال زندگیت هم یه جشن خودمونی گرفتم ولی سال دیگه بزرگترش میکنم اینقده ذوق تولد داری .سال دیگه رو مطمئنم واسه تولدت کولاک میکنی تا یه کیک میبینی شروع مکنی به شعر تولد خوندن .میچرخی و شعر میخونی

کلی بزرگ شدی و حرف میزنی میشه گفت در حد خیلی زیاد حرف میزنی و همه عاشق این حرف زدنتن.. یه چندماهی بود هر موقع وارد خونه کسی میشدی یاالله میگفتی و سلام میکردی ولی الانه دیگه به زور یه سلام میکنی

یه چند تا فحش احمق بیشعور عوضی یاد گرفتی و امون نمیدی خدا نکنه یه چیز بر خلاف میلت باشه نگاه نمیکنی طرفت کیه و بهش فحش میدی مخصوصا اگه خواسته باشن زورکی ازت بوس بگیرن ، بعضی وقتا کلّی خجالت میکشم . چند دفه همساییه رباب رو فحش دادی آخه خیلی دوست داره میبینتت حتما باید ببوستت، آقا جونا و مامانی ها رو که دیگه شمارش ندارم بس بهشون فحش دادی . ولی ناراحت نمیشن ها  به کسی نگی فحشات هم قشنگن

یاد گرفتی اگه از کسی ناراحت شی در حد کم بهش میگی از خونه بیرونت کنم؟ البته دیگه اینو به شوخی میگی، روزی دوسه بار دس منو میگیری و از خونه بیرونم میکنی ولی تا دم در نرسیده میگی بیرونت نمیکنم من دیوونه این کارای بامزه اتم

دوتا شعر کامل یاد گرفتی و یه دوسه تایی شعر دست و پا شکسته که باید کمکت کنیم بخونی

نوحه و روضه میخونی طرفت هم هر کی باشه باید زورکی گریه کنه وای که چقد قشنگ میخونی

اینجا رو خالی میذارم که لینکش رو بگیری الان آماده نیس

محرم امسال گفتم دیگه پیش من نیستی واسه مراسمات ولی بازم پیش آقاجون نرفتی (توی مسجد رو میگم مامان جون) البته مجید خان ماهم زیاد تلاش نمیکرد که پیشش بمونی . شبای اول محرم حتی به من اجازه نمیدادی بشینم مسجد البته دیگه عادت کردی

امیر حسین (داداش علی آقا ) یکی از دوستاته که باهاش خیلی دوس داری بازی کنی و اصلاً دعواتون نمیشه ولی با علی و مهدی و مصطفی حتماً توی بازی یه چند دفه بزن و بکوب دارین ولی با این حال تا میگم بریم پیششون از ذوق نمیدونی چیکار بکنی

این روزا که هوا سرده بیشتر توی خونه ای و باهم بازی میکنیم . دوتا ماشین بزرگ داری یکیش مال منه یکیش مال تو و سوار میشیم و به دشمنا با تفنگات شلیک میکنیم وای خدای من اصلاً انرژیم مث تو نیس شده 3 ساعت بازی میکنی و خسته نمیشی جالبش اینجاست که اجازه ندارم کارامو انجام بدم . یکی دیگه از بازی هاتم اینه که تمام قابلمه ها و وسایل برقی رو دورت میچینی  و خونه درست میکنی یا با خودت و یا با من بازی میکنی هی چایی میریزی و غذا میپزی ظرف میشوری اوووووووه کجاشو دیدی واسه خودت کد بانو ای

بذار از مریضی هات هم بگم که پدرمو در آوردی که تمومی نداره یعنی از اول سال تحویل 94 که مریض بودی همچنان ادامه داره مریضی پشت مریضی دو سه هفته اول سال 94 تب میکردی و تمام دهنت چرکی شده بود باز خوب شدی و بعد یه هفته سرما خوردگیت شروع شد فصل سرما که تموم شد توی مسافرت اسهال استفراغ بودی ، حالا هم که هوا دوباره سرد شده سرماخوردگی پشت سر هم وای که چقد سخته یعنی این آب مماغت اعصابت رو خورد کرده همین که سرما میخوری شروع میکنه ، تو هم که حساس هنوز نیومده میگی دماغم

از مسافرت سال 94 دوس ندارم چیزی بگم که داغون شدی از اول  مسافرت مریض بودی تا یه هفته بعد که اومدیم خونه کار به بیمارستان کشید یه شب هم بستری بودی آب میخوردی بالا می آوردی . مریضیت روزای اول خفیف بود که کسی متوجه نمیشد ولی من میفهمیدم که یه چیزت هست. از آب دریا بازم میترسیدی ولی شدتش کم بود میرفتی توی آب حتما باید بغل یکی میچسبیدی تا صدات درنیاد . اونجا هم که حال و روزت رو من میفهمیدم خیلی واسم زجر آور بود

 

الان ساعت 4 صبحه که واست مینویسم . دیروز دکتر بودیم خروسک گرفتی دوتا آمپول خوردی یکی رو مامانی بهت تزریق کرد آخ که جیگرم کباب میشد وقتی اشکات میریخت .آقاجون امشب شیفته دایی حسین اینجاست از ساعت 2 بیدارم گفتم واست یه چیزای بنویسم شاید یادگاری های خوبی بشه واست

خیلی دوست دارم نفس

نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

مرد شدن پسرم- آخه پوشک نداره دیگه

دوهفته ای میشه دارم سعی میکنم از پوشک بگیرمت جوجه طلا.

یه هفته پوشک بودی و هی میبردمت دستشویی و الان هم یه هفته است که دیگه پوشک نیستی خیلی خوب فهمیدی که داستان از چه قراره امروز تمام جیشت رو بهم خبر دادی.

ولی روزای قبلی یکی درمیون خبر میدادی خونه دیگه کاملا نجس شده .فدای سرت عزیزم دیگه وقت فرش شستنمون شده

امروز پارک بودیم گفتی جیش ولی هر کاری کردم جیش نکردی تا که رفتیم خونه خاله .خیلی طول کشید ها موندم چطور نگه داشتی .ای ولا که قوی شدی

پسرم واسه خودش مردی شده ماشاالله

این یه هفته خونه کسی نمیریم ، فقط پارک و باغ خونه آقا جوشکار که همیشه اونجا بودیم یه هفته است نرفتیم آخه میترسم مامان جون اگه جیش کنی دیگه خیلی بد میشه

این هم خودم فتوشاپ کردم دوسش دارم حتما یه روز چاپ میکنم میچسبونم توی اتاقت

دوست دارم پسرنازم

نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

بهار 94

از شیر خوردن که خیلی وقته میگذره خوب شدی مامان جونم ، نه اینکه قبلابد بودی، نه، منظورم بهتر خوابیدنته ظهر بدون اینکه بیدار بشی میخوابی ولی شبا شاید یه دفه بیدار شی و گریه کنی ، خوبه خدارو شکر .

یه شب قبل از عید نمیدونم چرا تب داشتی به جمعه خورد و دکترت نبود ، با دکترای درمانگاه ساختم ، ولی حالت خوب نشد یعنی یه هفته تمام تب میکردی تازه روزای آخر دهنت آفت زده بود دیگه غذا هم نمیخوردی داغون بودم فقط با کمک استامینوفن یه خورده سرپا بودی تااینکه شنبه شد و رفتیم دکتر از 7 صیح رفتیم دکتر تا 9 شب بعد کلی آزمایش گفتن هیچی نیس و سرماخوردکی بوده باورت نمیشه دیگه حالت خوب شد یه هفته نگذشته بود که باز اسهال استفراغ شدی خدای من چه عیدی بود مامان به من که اصلا خوش نگذشت تو هم حال و حوصله درست درمونی نداشتی .

خدارو شکر فعلا خوبی و مریض نیستی ،

از وقتی هوا گرم شده واسه خودت کلی صفا میکنی میریم باغ و کلی خوشحالی و من از خوشحالی تو سرخوشم مامان جون. توی خونه بند نمیشی دوس داری فقط بیرون باشی یه خورده صبرم کم شده متاسفانه، بعضی مواقع باهات بد تا میکنم ، منو ببخشی مامان دیگه اون مامان مهربونه نیستم نمیدونم چرا؟ سعی خودمو میکنم خوش باشی دس خودم نیس خیلی دوست دارم ها ولی بعضی مواقع هم بی صبریهام یا شاید شیطونی های تو باعث میشه از کوره در برم .

ازم راضی باشی

بهم میگی مامان جون ، خیلی قشنگه نه ،کلّی ذوق میکنم تو دلم وقتی مامان جون مامان جون میکنی.

بیشتر کلمات رومیگی بعضی وقتها هم اشتباه های قشنگ توی حرف زدنات داری. کاش میشد فیلماتم بذارم اونا کلی کار می خواد که کوچیکشون کنم نمیشه .

این عکس بابا بزرگمه خیلی دوسش دارم .چشاش آبیه فک کن . از غریبه ها اغلب میترسی بابا بزرگ منم کم میبینیش ولی ازش نمیترسی و بهت گفتم بوسش کن ، بوسش کردی و روی پاهاش نشستی فدات شم

 

این عکس هم مال قبل از عیده ولی هوا خوب بود میرفتیم پارک خیلی خوشحال بودی

 

این عکس رو خیلی دوس دارم شدی مث دکترا ، عاشقتم. یهویی ازت گرفتم قشنگه نه؟

 

 

 

محمد علی جونم این همه وقت میذارم مطلب مینویسم دو روز دیگه بی ذوق بازی درنیاریها.

                                     میمیرم برات نفسمی

نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

خداحافظی با شیر مامان

الان درست یه هفته میگذره که دارم واست می نویسم

یکشنه 19 بهمن 93 استارت حداحافظی بود. شب یکشنبه بود که تا صبح فقط شیر می خوردی صبح که بیدار شدم به آقا جونت گفتم از شیر بگیرمت بهم گفت هر طور خودت صلاح میدونی ، ای کاش بهم اجازه نمیداد ، اگه میدونستم اینقده از شیر گرفتم سخته شروع نمیکردم میذاشتم واسه وقتی که روحیه خودم آماده باشه . یا حداقل میذاشتم دوسالت تموم شه و بدون هیچ وجدان دردی شروع میکردم.

روز اول زیاد سخت نبود شب که شد با تاب خوابیدی و توی خواب هم دو دفه بهت شیر دادم و یه دفه هم بی قراری کردی، امان از روز دوم هیچی حالیم نبود اگه آقا جون سخت نمیگرفت حتما دوباره بهت شیر میدادم کارم شده بود گریه و زاری داشتم داغون می شدم . وقتی می خواستی بخوابی گریه می کردی و خیلی دردناک بود واسم توی روز اصلا شیر نخوردی تا سه روز و توی این سه روز شبا بهت شیر میدادم تازه اینقده همه بهم ایراد میگرفتن که نگو ولی خوب شد که بهت شیرمیدادم از روز دوم متوجه عمق فاجعه شدم که فک میکردم تو به شیر احتیاج داری نگو که خودم داغون تر از تو بودم وقتی هم که میخوابیدی می اومدم بالا سرت نگات میکردم و هی گوله گوله اشک میریختم هنوزم که یه هفته گذشته دارم مینویسم بازم بی اختیار اشکم میاد روز 4 ام نهار میخوردیم  که خوابت میاومد نمیتونستم بخوابونمت تو هم خیلی عصبی شدی و همه چیز رو پرت میکردی و این باعث شد که آقا جون اعصابش خورد شه واسه همین گفتم تا کار به جای باریک نکشیده بریم بیرون با هم لباس پوشیدیم و رفتیم پارک، سوار تاب شدی خوابت میبرد و هی سرت می افتاد بغلمم نمی اومدی و میگفتی تنها باید روی تاب باشی از یه طرف هم که هی از روی تاب نزدیک بود بیوفتی دیگه بغلت کردم ،آی جیغ زدی و منو میزدی که نگو دیگه صبرم تموم شد گفتم باشه بیا بهت جی جی بدم ساکت شدی وای خدای من چقد لحظه قشنگی بود تا اون موقع چقد دوتامون نگران بودیم و اون لحظه ، وقتی که شروع به شیر خوردن کردی چنان برقی رو توی چشات احساس میکردم که بی اختیار اشکام می ریخت و لبخت میزدم و نازت میکردم اون آخرین شیری بود که خوردی و واسم من شد یه خاطره شیرین از شیر دادنم بهت ، آروم شدی و خوابیدی بغلت کردم تا خونه آهسته آهسته اومدم  .رسیدم خونه و داستان رو واسه آقا جون گفتم کُپ کرده بود هیچی نمیگفت خیلی ناراحت بود ولی من ته دلم خوشحال بودم میگفتم آخ جون دوباره بهش شیر میدم ولی مجید بهم اجازه نداد و کلّی باهام دعوا کرد خیلی باهام حرف زد قانع شدم که کار شروع شده رو تموم کنم . شبش آقا جون شیفت بود رفتیم خونه آقا جوشکار واسه خوابوندنت تاب انداختیم ولی شب که بیدار میشدی تا صدات در می اومد مامانی می اومد بالا سرمون و اجازه نمیداد بهت شیر بدم .

توی روز گریه هام امون آقا جون رو بریده بود و بعضی وقت ها بغلم می کرد و باهام حرف میزد تا آروم شم و بعضی وقتها بهم اجازه نمیداد گریه کنم ولی گریه رو دوس داشتم چون تخلیه میشدم

وای که چقد به من سخت گذشت تو رو هم خدا میدونه

الان یکشنبه است درست یه هفته گذشته از دیروز دوتامون آروم شدیم و با موضوع کنار اومدیم .خوابت عالی شده یکی دوبار بیدار میشی آب میخوری و میخوابی . رویام میخوابی بغلم میخوابی دسم و میگیری و بعضیوقتا جلو تلوزیون . خدارو صد هزار مرتبه شکر که اراده منو قوی کرد البته مدیون همه فامیلم که پشتم بودن به خصوص آقا جون که میدونم واسش سخت بود این یه هفته اشک زاری من واسش

امیدوارم لجبازی هات هم کم بشه که هی بهم نگن تو بچه رو بد بار آوردی

سه ماه مونده به 2 سال قمریت عزیز جونم و تو دیگه شیر نمیخوری .ببخش و حلالم کن اگه واسه شیر دادن بهت کوتاهی کردم.

دوستون دارم دوتاتون تاج سر من هستین

دارین فیلم می بینید

 

 

هیچ کس نمیتونه بفهمه که چقد دوستت دارم عزیز مامان.

نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد